پیر دانایی ز راهی می گذشت
دید مجنونی که دور خود بگشت
بر سرای کدخدا بنشسته بود
از تمام این جهان دلخسته بود
گفت او ای کدخدای بی نظیر
یک نظر بر من بکن، گشتم فقیر
هم ادب داری و هم هوش زیاد
بنز داری چرخهایش پر ز باد
هرکه کُشتی هرچه بردی ای عزیز
شد فراموشم بیا در پشت میز
با من عاشق نشین در روبرو
گفت و گو کن، گفت و گو کن گفت و گو
هرچه خواهی من دهم در گفت و گو
خانه ام را هم بکن تو جستجو
نفت من بردی، همی "گاز"م بگیر
سانتریفوژ و همه رازم بگیر
خاک من هم آسمانم مال تو
تا که شیرین گردد این احوال تو
مرد گفت و هرچه در انبار داشت
در طبق بنهاد و خود را خوار داشت
بازگشت آن پنجره آمد برون
کدخدا را سر همی از اندرون
گفت ای مرد حقیر و پست و خوار
آخرش مجبور گشتی و نزار
کردمت تحریم آخر آمدی
ژن خرابی و ضعیف و فاسدی
لیک روی میز من باشد تفنگ
هرچه می خواهم بگویم من جفنگ
گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت
کدخدا سرمست از این حرف مفت
پیر دانا گفت بر آن مرد زار
من تو را دلواپسم زین کارزار
زین سرا رویت بکن سوی خدا
راه خود را دور کن از کدخدا
زانکه او دنبال نابودی توست
پند و اندرز من این باشد درست
مردم نااهل از خود دور کن
چشم مردان منافق کور کن
ابتدا و انتها ای جان خداست
هرکه غیر این بگفت او بی خداست
نظرات شما عزیزان: